هامونهامون، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

آبی تر

تولدت مبارک

نمیتونم بگم چقدر خوشحالم و چقدر از اینکه سال پیش در چنین روزی به دنیای من پا گذاشتی خوشحالم حالا تو در یک سالگی با چنان سرعتی چهاردست و پا میری و از مبل و میز بالا میری و دیوار رو میگیری و راه میری و همچنان روی نوک انگشتات راه میری که شیطنت از چشمات میباره ماما بابا بده بیا و یه عالمه حرفهای پشت سر هم که معلومه خیلی دوست داری حرف بزنی پسرم وقتی از اداره برمیگردم چنان برای من ذوق میکنی و می خندی که همه وجودم لبریز از خوشی میشه به راحتی با انگشتات اجسام ریز رو برمیداری و به راحتی قاشق رو تو دستات نگه میداری برای لباس پوشوندنت حسابی شیطنت میکنی و همه رو کلافه می کنی 4تا دندون بالا داری و دوتا کوچولوی ناز پایین  به نظرم خیلی خیلی ...
8 آبان 1392

بدون عنوان

سلام هامون من این روزها خیلی از اینکه سرکار میریم و از هم دوریم غصه میخورم دلم میخاد بجای این همه وقت هدر دادن پیش تو بمونم و لحظه لحظه بزرگ شدنت رو نفس بکشم شاید دیوانه شدم و به این کار تن دادم دلم میخاد با انرژی کنار تو بمونم
28 مهر 1392

روز تولد قمری

امروز 13 ذی الحجه و روز تولد توه به قمری پسر قشنگم یک سالگیت از الان تا 8 آبان خودمون مبارک باشه به همین مناسبت تولدی گرفتیم دیشب که بعدن عکس ها شو میزارم فقط بدون که تو خیلی خوشحال و راضی بودی و کلی دست زدی و کلی رقصیدی دوستت دارم مامانی جونم
27 مهر 1392

ماما

فقط خیلی سریع بگم که دیروز و دیشب چند بار من رو صدا کردی و گفتی ماما هامون این لذت بخش ترین صدایی که کسی به نام من رو صدا کرده باشه وقتی با گریه گفتی ماما دلم میخاست از ذوق اشک بریزم دوست دارم مامانی پسر قشنگم
17 مهر 1392

بدون عنوان

دلم نمیاد این روزهای قشنگ و پر از خاطره می گذرن و نه میتونم ثبتشون کنم و نه میرسم بنویسمشون شبها شیشه خودت رو میخوری و بعد هم سرتو کج میکنی و میخوابی دلم میخاد دنیا نباشه و من باشم و تو حالا همش میخای بیای تو بغل من و تا وقتی با زینب هستی و بازی میکنی اوضاعه خوبه ولی و به محض دیدن من بدو بدو می پری بغلم و من هیچ کاری نمیتونم انجام بدم حالا از مبل میری بالا و تند تند راه میری ولی بدون تکیه گاه نمیتونی بایستی هنوز چند روز پیش رفتیم پیش مشاور و تو حیرت زده اش کردی بطوری که نتونست ذوق خودشو از هوش و کنجکاویت پنهان کنه من البته خیلی از شنیدنم اینکه تو چقدر باهوشی خوشحال نشدم جون میدونم چقدر سخته جلوتر از مسیر آب شنا کردن و همیشه...
8 مهر 1392

روزهای پاییز

به قول خاله زیزی تنها ماهی از سال رو ندیده بودی مهرماه بود که اونم اومد پسر خوبم ماه مهر ماه شروع مدارس و ماه شروع پاییز و ووووووو ماه عاشقگی و دیوونگیه حالا روزهای آخر یازده ماهگیتو پشت سر میزاری و وارد ماه آخر میشی یک سالگیتو میبوسی و شمعش رو به زودی فوت خاهی کرد خیلی بزرگ شدی عزیزم همچنان عاشق آبی مثل اینجا که تو دل کویر هم دنبال آب بازی بودی   و حواست به هیچ چیز نبود یه مریضی هم پشت سر گذاشتی که تو این عکسها بیشتر پیدان اینجا دار آباده وهزار تا اتفاق قشنگ که وقتی بابایی بود با هم رقم زدیم     ...
3 مهر 1392

آخر شهریور

این روزهای سخت میگذره پسرم دیروز رفتیم موزه حیات وحش دارآباد پسرم و شاید تو خیلی متوجه نبودی اما برای ما خوب بود سفره سه نفره مان رو عکسهاشو میزارم
23 شهريور 1392

سفر به کاشان

حالا در یازده ماهگی تو تصمیم گرفتیم بریم کاشان خونه عمو مهدی اما جالب اینجاست که یه دونه عکس هم از خونه اونها نگرفتیم چهارشنبه شب رفتیم و نصفه شب که رسیدیم تو اینقدر هیجان داشتی که خدا میدونه و تا 8 صبح بازی میکردی جمعه هم رفتیم ابیانه که برای تو خیلی جالب بود و یه عالمه عکس گرقتیم سرفرصت عکسهاشو میزارم که یادگار بمونه  
17 شهريور 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آبی تر می باشد