سفرغم انگیز
٢٩ آبان بود که رفتیم جنوب
دلم میخواست زودتر برم و بابابزرگ رو ببینم
دیدمش خیلی مریض و نحیف و لاغر بود
این بابای من نبود بابا سرحال سخت و زنده بود
از خدا خواستم بهش کمک کنه
خیلی غصه خوردم و کلی گریه کردم با خاله سهیلا سیما و و و
بالاخره اتفاق افتاد همیشه پیش از اینکه فکر کنی اتفاق می افته
بابابزرگ برای همیشه مارو تنها گذاشت و جای خالیش تا ابد برای ما خواهد ماند
بابای خوبم دوستت داشتم و دارم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی