هامونهامون، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

آبی تر

خاطرات مهد

1392/11/30 10:39
نویسنده : مادر
496 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسرم

از اینکه این همه دیر به دیر میام و برات می نویسم باید من رو ببخشی

اتفاقهای زیاد برای مهدکودک رفتن تو می افته که خیلی دوست ندارم بنویسم

ناراحتی هات نپذیرفتن مهد و فضای جدید مربی بچه ها گریه های بی وقفه چشمهای ریز شده ات و یک روز چشم کبود شده ات ، آروم شدنت و خوابیدنت .....

بهرحال تصمیم گرفته شده و تو باید زودتر بپذیری که این اتفاق دائمیه

مادر تو کارمنده و باید ساعتهای زیادی از هم دور باشیم

شاید نیرزه هیچ چیزی تو دنیا نمی ارزه واقعن دوری از تو ولی ما چاره ای نداریم

بعد که تو بزرگ بشی و برای خودت زندگی دست و پا کنی دیگه هیچ کاری با من نخواهی داشت و من باید این هویت شغلی مزخرف خودم رو برای حودم حفظ کنم

باید جایی آویزون باشم و جایی محکم پا بزارم که روحیه ای برای ادامه داشته باشم

شاید تو هم خوشحال باشی از اینکه مادرت جایی کار میکنه شاید هم نه

ولی من همه تلاشم رو می کنم که ساعتهایی که با همخ هستیم خیلی خوش باشیم

پس تو هم قوی باش پسرم و این روزهای سخت رو پشت سر بزار

دوستت دارمم پسرم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

آزی مامی رادین
4 اسفند 92 14:14
آخییییییییییییی نازی هامون کوچول. آره مهد رفتن خیلی سخته هم برای بچه ها هم برای والدین. واقعا کاش انقدر جبر به ما تحمیل نمی شد که ناچارا بچه هامونو از خودمون جدا کنیم بسپریم دست غریبه ها که دل کوچیکشون بلرزه. هیچ جا برای اونا امنیت و آرامش خونه و آغوش ماها رو نمی ده. ولی از یه طرفم واسشون خوبه هم محکم بار میان و بعدها راحتتر می تونن تو اجتماع زندگی کنن هم با کلی بچه هستن که سرگرمشون می کنه باران جون دیدی تو خونه چقدر حوصله شون سر می ره؟ حالا عوض اون همه بدیهای مهد این حسن وجود داره که با بچه ها حسابی سرگرم و خوشن البته اگه مثله رادین دوست داشته باشه دورش شلوغ باشه
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آبی تر می باشد