هامونهامون، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

آبی تر

باش و به من قدرت بده

وای نیم ساعت دیگه می فهمم که هستی یا نه خدا کنه که باشی و خدا کنه که سالم باشی دلیلی نداره که نباشی تپلم باش و به من قدرت بده دوستت دارم
16 آذر 1390

خاله دکتره

خاله دکتره یه روز زنگ زد که من میام تورو میبرم پیش متخصص ببینم تو چرا نمیای تو دل مامانیت بعد اومد بعد باهم رفتیم دکتر بعد کلی برای من آزمایش نوشت حالا باید ببینم چی شده که تو دوست نداشتی بیای تو دل من میبوسمت عزیزم
9 آذر 1390

غروب یک روز پاییزی خوب

گاهی روزها ماه ها یا سال خاصی واسه آدم خاطره میشه گاهی تو دفترمون مینویسیم که یادمون نره تا در سالگرد اون روزها شادی کنیم یا کادو بگیریم یا حتی ناراحت بشیم اما من میخام تمام ماه آبان ، فصل پاییز و سال 90 رو توی تقویمم علامت گذاری کنم که فراموش نکنم و هر لحظه آن را شاد باشم و هر لحظه آن را شاکر باشم و یادم نره بابت بخششی که در زندگی من حاصل شد و یادم نره لطفی که در حق من کرد 18 آبان 90 روزی که هیچوقت فراموش نخواهم کرد و 20آّبان روزی که من برای چندمین بار به دنیا آمدم  
25 آبان 1390

بادکنک

اگه یه روز فرزندی داشته باشم، بیشتر از هر اسباب‌بازی دیگه‌ای براش بادکنک می‌خرم.   بازی با بادکنک خیلی چیزا رو به بچه یاد می‌ده.  بهش یاد می‌ده که باید بزرگ باشه اما سبک، تا بتونه بالاتر بره.  بهش یاد می‌ده که چیزای دوست داشتنی می‌تونن توی یه لحظه، حتی بدون هیچ دلیلی و بدون هیچ مقصری از بین برن، پس نباید زیاد بهشون وابسته بشه.  و مهمتر از همه بهش یاد می‌ده که وقتی چیزی رو دوست داره نباید اونقدر بهش نزدیک بشه و بهش فشار بیاره که راه نفس کشیدنش رو ببنده، چون ممکنه برای همیشه از دستش بده ...
15 آبان 1390

من حتی خوشحال هم نیستم

دیگه نمیدونم چی باید بگم حالم اصلا خوب نیست احساس میکنم دارم میمیرم تمام بدنم درد میکنه دکتر گفت چیزیت نیست عصبی نشدی؟ من عصبی نیستم من ناراحت نیستم من حتی خوشحال هم نیستم من هیچی نیستم من خسته ام خیلی خسته جسمم نمیکشه تحمل روح خسته ام رو نداره دلم میخاد بشینم وهای های گریه کنم واسه هیچی واسه همه چی 
23 مهر 1390

زیارت قبول کوچولو

میخوایم بریم مشهد آخرین بار که رفتم مشهد سال 83 بود به گمونم تازه ازدواج کرده بودیم من خیلی خرید کردم یه مشت آشغال ازین نقره پقره ها الان خیلی ازون زمان گذشته خیلی من خیلی بزرگ شدم و اووووووووه همه چیز چقدر عوض شده ولی من خیلی دوست داشتم می رفتیم مشهد نمیدونم یه حسی بود دوست داشتنی و غریب حالا فردا میریم مشهد با بابایی و مامانش شاید الان تو هم با ما باشی شاید اگه هستی که بهتره بهت بگم زیارت قبول کوچولو
10 مهر 1390

اه اه اه اه

دخترم خسته می شم از توضیح دادن به آدم ها از رفت و آمدهای بیخودی و سرسام آور از اینکه تو رو برای خودم بخوام از خوشحالی های الکی و از ناراحتی های الکی تر از بوسیدن های مکرر و لبخند های احمقانه دلم فریاد میخواد و هق هق گریه دلم اشک می خواد و شادی اه از همه چیز خسته و ناراحتم حتی از اینکه الان اینهمه پول برای سفر مکه نوشتم اه چقدر من غمگینم اه اه اه اه
27 شهريور 1390

مارکز

 سلام دخترم امروز داشتم تو نت می چرخیدم  نوشته هایی از مارکز دیدم که کلی حال کردم و این هم هدیه برای خودم : به چیزی که گذشت غم مخور به آن چه پس از آن آمد لبخند بزن
23 شهريور 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آبی تر می باشد