باش و به من قدرت بده
وای نیم ساعت دیگه می فهمم که هستی یا نه خدا کنه که باشی و خدا کنه که سالم باشی دلیلی نداره که نباشی تپلم باش و به من قدرت بده دوستت دارم
نویسنده :
مادر
14:35
خاله دکتره
خاله دکتره یه روز زنگ زد که من میام تورو میبرم پیش متخصص ببینم تو چرا نمیای تو دل مامانیت بعد اومد بعد باهم رفتیم دکتر بعد کلی برای من آزمایش نوشت حالا باید ببینم چی شده که تو دوست نداشتی بیای تو دل من میبوسمت عزیزم
نویسنده :
مادر
11:28
غروب یک روز پاییزی خوب
گاهی روزها ماه ها یا سال خاصی واسه آدم خاطره میشه گاهی تو دفترمون مینویسیم که یادمون نره تا در سالگرد اون روزها شادی کنیم یا کادو بگیریم یا حتی ناراحت بشیم اما من میخام تمام ماه آبان ، فصل پاییز و سال 90 رو توی تقویمم علامت گذاری کنم که فراموش نکنم و هر لحظه آن را شاد باشم و هر لحظه آن را شاکر باشم و یادم نره بابت بخششی که در زندگی من حاصل شد و یادم نره لطفی که در حق من کرد 18 آبان 90 روزی که هیچوقت فراموش نخواهم کرد و 20آّبان روزی که من برای چندمین بار به دنیا آمدم
نویسنده :
مادر
14:35
بادکنک
اگه یه روز فرزندی داشته باشم، بیشتر از هر اسباببازی دیگهای براش بادکنک میخرم. بازی با بادکنک خیلی چیزا رو به بچه یاد میده. بهش یاد میده که باید بزرگ باشه اما سبک، تا بتونه بالاتر بره. بهش یاد میده که چیزای دوست داشتنی میتونن توی یه لحظه، حتی بدون هیچ دلیلی و بدون هیچ مقصری از بین برن، پس نباید زیاد بهشون وابسته بشه. و مهمتر از همه بهش یاد میده که وقتی چیزی رو دوست داره نباید اونقدر بهش نزدیک بشه و بهش فشار بیاره که راه نفس کشیدنش رو ببنده، چون ممکنه برای همیشه از دستش بده ...
نویسنده :
مادر
10:26
من حتی خوشحال هم نیستم
دیگه نمیدونم چی باید بگم حالم اصلا خوب نیست احساس میکنم دارم میمیرم تمام بدنم درد میکنه دکتر گفت چیزیت نیست عصبی نشدی؟ من عصبی نیستم من ناراحت نیستم من حتی خوشحال هم نیستم من هیچی نیستم من خسته ام خیلی خسته جسمم نمیکشه تحمل روح خسته ام رو نداره دلم میخاد بشینم وهای های گریه کنم واسه هیچی واسه همه چی
نویسنده :
مادر
8:23
زیارت قبول کوچولو
میخوایم بریم مشهد آخرین بار که رفتم مشهد سال 83 بود به گمونم تازه ازدواج کرده بودیم من خیلی خرید کردم یه مشت آشغال ازین نقره پقره ها الان خیلی ازون زمان گذشته خیلی من خیلی بزرگ شدم و اووووووووه همه چیز چقدر عوض شده ولی من خیلی دوست داشتم می رفتیم مشهد نمیدونم یه حسی بود دوست داشتنی و غریب حالا فردا میریم مشهد با بابایی و مامانش شاید الان تو هم با ما باشی شاید اگه هستی که بهتره بهت بگم زیارت قبول کوچولو
نویسنده :
مادر
15:59
اه اه اه اه
دخترم خسته می شم از توضیح دادن به آدم ها از رفت و آمدهای بیخودی و سرسام آور از اینکه تو رو برای خودم بخوام از خوشحالی های الکی و از ناراحتی های الکی تر از بوسیدن های مکرر و لبخند های احمقانه دلم فریاد میخواد و هق هق گریه دلم اشک می خواد و شادی اه از همه چیز خسته و ناراحتم حتی از اینکه الان اینهمه پول برای سفر مکه نوشتم اه چقدر من غمگینم اه اه اه اه
نویسنده :
مادر
13:22
مارکز
سلام دخترم امروز داشتم تو نت می چرخیدم نوشته هایی از مارکز دیدم که کلی حال کردم و این هم هدیه برای خودم : به چیزی که گذشت غم مخور به آن چه پس از آن آمد لبخند بزن
نویسنده :
مادر
12:23