دیشب بابایی گفت که بعد از مدت ها که یکی از دوستاش رو دیده فهمیده یه پسری دارن که خیلی که نی نی بوده مریض شده و الان خیلی مریضه دوست ندارم درموردش حرف بزنم اما می دونی دوباره نگران شدم و دوباره تردیدهام اومد سراغم تردیدهایی که این همه مدت من رو از داشتن تو محروم کرده عزیزم ویه جورایی شاید از اینکه تو این ماه هم نیای ناراحت نشدم !!دروغ میگم ناراحت شدم و میشم .خیلی هم ناراحت میشم ازاینکه به دعوت من و بابات جواب ندی و باز واسه خودت یه گوشه بگیری بشینی و فقط به ما ها نگاه کنی پس بهتره که دست از لوس بازی برداری و زودتر بیای که خیلی دلم برات تنگ شده عزیزم ...