بدون عنوان
دلم نمیاد این روزهای قشنگ و پر از خاطره می گذرن و نه میتونم ثبتشون کنم و نه میرسم بنویسمشون
شبها شیشه خودت رو میخوری و بعد هم سرتو کج میکنی و میخوابی دلم میخاد دنیا نباشه و من باشم و تو
حالا همش میخای بیای تو بغل من و تا وقتی با زینب هستی و بازی میکنی اوضاعه خوبه ولی و به محض دیدن من بدو بدو می پری بغلم
و من هیچ کاری نمیتونم انجام بدم
حالا از مبل میری بالا و تند تند راه میری
ولی بدون تکیه گاه نمیتونی بایستی هنوز
چند روز پیش رفتیم پیش مشاور و تو حیرت زده اش کردی
بطوری که نتونست ذوق خودشو از هوش و کنجکاویت پنهان کنه
من البته خیلی از شنیدنم اینکه تو چقدر باهوشی خوشحال نشدم
جون میدونم چقدر سخته جلوتر از مسیر آب شنا کردن و همیشه با آدمهای کم هوش و حواس سرو کار داشتن
ولی امیدوارم به زودی زود بتونیم از اینجا بریم
تا تو بتونی شاد و سرحال زندگی شخصی خودت رو داشته باشی
یه مهارت خاصی هم تو آواز خوندن داری که عجیب من رو یاد دایی حامد می اندازه
و امیدوارم که اگه دوست داشتی بتونی ازش استفاده کنی و لذتش رو ببری