هامونهامون، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

آبی تر

آغاز هفت ماهگی

سلام هامونم امروز دوم مرداد و تو وارد هفت ماهگی شدی پسرم دیروز با هم رفتیم پیش دکتر و من دوباره همه بدن قشنگ تو رو از پشت تلویزیون دیدم کمرت دستات و پاهات و همه جاهای کوچولوی نازت که برای من یه دنیا شادی و سرور میاره پسر مهربونم که تا الان چند ین بار اذیتت کردیم و تو امتحانهای سخت و آزمونهای سخت تری رو پشت سر گذاشتی ممنونم از این همه صبوریت و شجاعتت و ممنونم که اینقدر خوبی و باعث دلگرمی من و بابایی میشی دوستت دارم ...
2 مرداد 1391

بدون عنوان

شاید تو بیایی و بعدها که واسه خودت مردی شدی به نظرت من مامان خوبی برات نبوده ام شاید به خواسته هات اونطور که باید و شاید جوابی نداده باشم شاید مامان مهربون و دلسوزی که تصمیم های درست بتونه بگیره نباشم شاید پر از اشتباهات جبران ناپذیر بشم و تو من رو اونطور که من انتظار دارم دوست نداشته باشی شاید اصلن احساس نکنی که من میتونم غمخوار تو باشم و به حرفهات گوش بدم یا حتی بهترین دوست تو باشم شاید من تنها بمونم و تو اصلن نفهمی چرا من تنهام یا برات اهمیتی نداشته باشه اما مطمئنم که دنیای تو خیلی خیلی دورتر از من خواهد بود و تو هرگز نخواهی فهمید که من در این روزها و ماه ها چه لحظاتی داشتم و چه ها بر من گذشت لحظاتی که روزهای شیرین...
29 تير 1391

ممنونم که هستی

پسرم خیلی خوشحالم که هستی و با ضربه های گاه محکم و گاهی بی رمقت وجودت رو ابراز می کنی دوستت دارم و بی صبرانه منتظر آبان ماه نشسته ام تا تو قوی ، سرحال وشاد پا به این دنیا بزاری ...
25 تير 1391

هفته بیست و دوم

سلام هامون چند وقته اینجا ننوشتم و میدونم بعدن پشیمون میشم پسرم که چرا این لحظه های هیجان انگیز رو ثبت نکردم اتفاقهای زیادی هم برای تو افتاده هم برای اطرافیان گلم بزار به ترتیب برات بگم باهمدیگه رفتیم و اجرای بابایی رو دیدیم تو برای اولین بار میرفتی سالن تاتر و مهم تر این که سالن اصلی تاتر شهر رفتیم بابایی اونجا اجرا داشت خیلی خوب بود و میدونم تو هم خیلی لذت بردی پر از لحظه های شاد و غم انگیز بود. یه حسی میگه تو هم بعدن کار بابایی رو دوست خواهی داشت و حتی شاید ادامه بدی امیدوارم هنر در تو هم ذاتی وجود داشته باشه و سرشار از لذت بشی دیگه اینکه 12 تیر امسال من و بابایی 9 سال باهم بودنمون رو جشن گرفتیم  9سال پر از لحظه های دوست ...
19 تير 1391

چمباتمه

هامونم پسرم گلم دیشب 3 تیر که خابیده بودم یه دفعه دیدم سمت چپ شیکمم جمع شده بودی یه حالتی مثل اینکه چمباتمه زده باشی و نمیدونم چرا ذوق مرگ شدم برات عزیزم دوست دارم ...
3 تير 1391

19 هفتگی

باورم نمیشه که 265 گرم وزنته پسرم و 15 سانت هم قدت رفتم سونو و دوباره همه جاتو نیگاه کرد و بررسی کرد تو هم هی دستت رو می آوردی بالا و سرت رو برمی گردوندی آخه یه تلویزیون بزرگ گذاشته بودن رو دیوار اتاق و من تو رو 10 برابر بزرگتر می دیدم پسرم هامونم امیدم میخوام که شاد باشی و تندرست میخوام که قوی باشی و سالم و به هیچ چیز هم فکر نکنی دوستت دارم  
30 خرداد 1391

هفته 18

هامونم نمیدونم چرا همه دکترها رو گول میزنی و خودت رو 18 هفته نشون میدی عشقم لابد تپل مپلی دیگه:) تو کتاب نوشته تو الان تقريبا 14 سانتي متر (تقريبا به اندازه يك سيب زميني بزرگ) و وزنت حدود 220 گرمه و مشغول خم كردن دستها و پاهات هستی برای همینه که من به تدريج اين حركات را بيشتر و بيشتر احساس میکنم.  رگهاي خونيت  رو می شه  از زير پوست نازك و شفافت ديد و گوشهات بالاخره تو جای نهایی خودشون رفتن  و بخشهاي بيروني گوشهات هم پيدا هستند. دور اعصابت با ميلين (كه يك پوشش محافظ از جنس چربي است) در حال پوشيده شدنه و اين فرآيند تا يكسال پس از تولدت هم ادامه داره. و چون تو پسر ناز مامان هستی اندامهاي جنسی ...
23 خرداد 1391

پسر پر جنب و جوش من

سلام پسرم دیگه حسابی پر جنب و جوش شدی و واسه خودت شنا میکنی میدونم که خیلی شنا کردن رو دوست داری و مثل من میخوای همیشه تو اب باشی دیشب کلی بهم  حال دادی و اون موقع که بهت احتیاج داشتم هی خودت رو بهم نشون میدادی دوست دارم عزیزم ...
21 خرداد 1391

بدون عنوان

هامونم پسرم درست روز 16 خرداد بود سه شنبه صبح حوالی ساعت 10 که احساس کردم تکون خوردی یه چیزی تو شکمم یهو سر خورد و اومد زیر نافم اولش باورم نمیشد اما پیرهنم رو زدم بالا و دیدم زیر نافم قلمبه شده آره خودت بودی پسر کوچولو و ناز من که داشت خودش رو به من نشون می داد که خوبه خوبه و شیظونه که به محض ورود به 5 ماهگی داره خودش رو به من نشون میده بازم با من حرف بزن من منتظرتم هر لحظه پسرم
18 خرداد 1391

احساس مادرانه

حالا روزهاست که میگذره و من و تو تنهاییم دوست دارم پسرم دوست دارم محکم تو بغلم بگیرمت و فشارت بدم تو همه وجودت از منه چیزی که من هیچ وقت برای مامان خودم احساس نکردم و تا زمانی که مامان نشی احساس نخواهی کرد فکر میکردم اون مامانمه اما اینکه همه وجود من از اون باشه نه هیچ وقت احساسی که مردها هرگز درک نخواهند کرد راستی امروز روز پدره چندسال بعد باهم برای بابایی کادو خواهیم گرفت
15 خرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آبی تر می باشد