هامونهامون، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

آبی تر

هامون حجازی

سلام پسرم فردا که برسه ده روز میشه که پا به دنیا گذاشتی روز دوشنبه 8 آبان ماه هفته پیش که گذشت ساعت 13:17 ظهر پا به دنیا گذاشتی من و خاله سهیلا و خاله سهام و خاله زینب و بابا با هم رفتیم بیمارستان صارم حدود ساعت 10 صبح بود و ساعت 1 ظهر بود که رفتیم اتاق عمل و دکتر بیهوشی اومد بالای سرم و گفت من یاسینی هستم میخوای بیهوشی کامل بگیری یا بی حسی موضعی من هم که مصرانه میخواستم لحظه تولد تو رو ببینم بی حسی موضعی رو انتخاب کردم و این طوری شد که وقتی تو اومدی من تو و بابا رو با هم دیدم نمیشه گفت چه لحظه باشکوهی بود من البته یه کوچولو ترسیدم و بعد از اینکه تو رو دیدم به خاطر داروهای بیهوشی از حال رفتم واینطوری شد که تو به این دنیای بزرگ و عجیب...
16 آبان 1391

ایستگاه آخر

سلام پسرم امروز دوشنبه 8 آبانه و همون روزی که تو بعدها خواهی گفت روز تولدم و در واقع روزیه که من و تو از نظر جسمی از هم جدا میشیم و تو برای بزرگ شدن به دنیای ما آدم بزرگها با تمام خوبیها و بدیهاش نیاز خواهی داشت و آغوش امن من برات کوچیک خواهد بود هامون خوبم روزها و شبهای زیادی با هم بودیم خندیدیم گریه کردیم غذا خوردیم و رازها با هم داریم حالا اینجا امروز ایستگاه آخره پسرم و تو باید پیاده بشی من و بابایی و همه کسانی که میشناسی سخت منتظرتو هستیم و نمیدونی چه هیجانی داره این انتظار قوی باش و هرگز نترس دوستت دارم و احساس میکنم تا ابد میتونم برات بنویسم       ...
8 آبان 1391

آخرین 5 شنبه

سلام پسرم امروز 4 آبانه و این آخرین 5 شنبه ای است که من بی تو می گذرونم از این به بعد تمام 5 شنبه ها و تمام 4 آبان ها رو با هم هستیم دوشنبه 8 ابان ساعت 1 ظهر راستی ما قرار شده سلول های بنیادی تو رو هم ذخیره کنیم که امیدوارم هیچوقت به کارمون نیاد دیگه این روزهای آخر برای همه سخت شده من حسابی آماده ام و برای اومدن تو همه چیز رو آماده کردم پس سالم و قوی و شیطون پا به این دنیا بزار دوستت دارم پسر خوبم
4 آبان 1391

فقط یک هفته مانده

شاید هم کمتر پسرم امروز اول آبانه و ما دیگه با مهر ماه جادویی خداحافظی کردیم میخواستم یه تشکر ازت بکنم که یهو تو مهر نپریدی تو بغل دنیا و ایستادی تا ماه رویایی خودت برسه هامون ام آبان رسید و 8 روز که از این ماه قشنگ پاییز بگذره تو به این زندگی سلام خواهی کرد و من میتونم تو پسر خوب و خیلی خیلی قوی خودم رو هر چه محکم تر بغل کنم امروز دوشنبه است و من میمیرم برای دوشنبه دیگه که تو بیایی مامان بزرگ حسابی هیجان داره و امشب میگفت من میرم موهام رو رنگ کنم و چه رنگی کنم و کوتاه کنم با نکنم و لباس چی بپوشم میدونی از ذوق تو پوست خودش نمیگنجه من که دارم میمیرم برای لمس یه لحظه تو بابایی هم همینطور اون هم خیلی منتظرته و همش میگه کی میاد...
1 آبان 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آبی تر می باشد