هامونهامون، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

آبی تر

روزهای پاییز

به قول خاله زیزی تنها ماهی از سال رو ندیده بودی مهرماه بود که اونم اومد پسر خوبم ماه مهر ماه شروع مدارس و ماه شروع پاییز و ووووووو ماه عاشقگی و دیوونگیه حالا روزهای آخر یازده ماهگیتو پشت سر میزاری و وارد ماه آخر میشی یک سالگیتو میبوسی و شمعش رو به زودی فوت خاهی کرد خیلی بزرگ شدی عزیزم همچنان عاشق آبی مثل اینجا که تو دل کویر هم دنبال آب بازی بودی   و حواست به هیچ چیز نبود یه مریضی هم پشت سر گذاشتی که تو این عکسها بیشتر پیدان اینجا دار آباده وهزار تا اتفاق قشنگ که وقتی بابایی بود با هم رقم زدیم     ...
3 مهر 1392

آخر شهریور

این روزهای سخت میگذره پسرم دیروز رفتیم موزه حیات وحش دارآباد پسرم و شاید تو خیلی متوجه نبودی اما برای ما خوب بود سفره سه نفره مان رو عکسهاشو میزارم
23 شهريور 1392

سفر به کاشان

حالا در یازده ماهگی تو تصمیم گرفتیم بریم کاشان خونه عمو مهدی اما جالب اینجاست که یه دونه عکس هم از خونه اونها نگرفتیم چهارشنبه شب رفتیم و نصفه شب که رسیدیم تو اینقدر هیجان داشتی که خدا میدونه و تا 8 صبح بازی میکردی جمعه هم رفتیم ابیانه که برای تو خیلی جالب بود و یه عالمه عکس گرقتیم سرفرصت عکسهاشو میزارم که یادگار بمونه  
17 شهريور 1392

فرحزاد

هامون که از دیدن اون همه دار و درخت و طبیعت حسابی غافلگیر شده بود و ذوق زده . زبونش هم که همیشه همراهش بیرونه یه وقت خدایی نکرده فکر نکنیم بچم زبون نداره ...
13 شهريور 1392

یازده ماهگی

سلام پسرم یازده ماهگی مبارک گلم این یک ماهه خیلی سرمون شلوغ بود و نمیشد بنویسم برات از شیرین کاریهات از بازیهات و شیطنتهات وقتی چهاردست و پا و با عجله بدو بدو میای سمت من و دستت رو دور گردنم حلقه میکنی وقتی ادای بوسیدن رو در میاری وقتی بازی بدو بدو و دالی رو خیلی دوست داری وقتی عاشقانه تو بغل عمع آتی میری و اون بنده خدا که علی سام رو بغل میکنه تو اعتراض میکنی وقتی با کنجکاوی تلویزیون نگاه میکنی و محو تماشا میشی و من هم از فرصت استفاده میکنم و بهت غذا میدم وقتی هیجان زده میشی و شروع به رقصیدن میکنی از تاریکی نمیترسی و تو اتاق با چراغ خاموش میشینی و دست میزنی دندونهات که 4 تا بالایی باهم دارن بیرون میان و حسابی اذیتی ...
13 شهريور 1392

مروری بر خاطرات 5 تا 10 ماهگی (1)

وقتی بعد از حموم اینقدر جیغ و داد کردی که مجبور شدیم لخت لخت برات شیر درست کنیم وقتی اولین بار این سربند عمه برات خرید و ما کلی ذوق کردیم وقتی دوباره بیمارستان بستری شدی و ما رو پر از غم و غصه کردی بعد از بیماری وقتی تلاش میکردی بشبینی هامون با لباسهایی که خاله براش آورده بود تلاش میکردی که چهاردست و پا بری و اول پاهاتو بلند میکردی   ...
14 مرداد 1392

مروری بر خاطرات 5 تا 10 ماهگی (2)

اولین غذا و فرنی خوردن                                  هامون و آرامش                   هامون و پسرخاله اصفهانی           اصفهان و زاینده رود                            هامون و صندلی م...
14 مرداد 1392

کارهای شیرین

دیشب 6 مرداد بود و تو که خسته بودی و به شدت خوابت می اومد بعد از خوردن شیرت به گردن من آویزون شدی و شروع کردی به خوندن لایلایی برای خودت با دا دا گفتن اینقدر حس زیبایی بود که خدا میدونه دلم میخواست تا ابد سرت رو بزاری روی شونه ام و لالایی بخونی و من لمس کنم حجم قشنگت رو و حس کنم صدای نفس هاتو و بو بکشم بوی بهشتی که تنت میده . دوستت دارم پسر خوبم
7 مرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آبی تر می باشد