سفرغم انگیز
٢٩ آبان بود که رفتیم جنوب دلم میخواست زودتر برم و بابابزرگ رو ببینم دیدمش خیلی مریض و نحیف و لاغر بود این بابای من نبود بابا سرحال سخت و زنده بود از خدا خواستم بهش کمک کنه خیلی غصه خوردم و کلی گریه کردم با خاله سهیلا سیما و و و بالاخره اتفاق افتاد همیشه پیش از اینکه فکر کنی اتفاق می افته بابابزرگ برای همیشه مارو تنها گذاشت و جای خالیش تا ابد برای ما خواهد ماند بابای خوبم دوستت داشتم و دارم
نویسنده :
مادر
9:41