خاطرات مهد
سلام پسرم
از اینکه این همه دیر به دیر میام و برات می نویسم باید من رو ببخشی
اتفاقهای زیاد برای مهدکودک رفتن تو می افته که خیلی دوست ندارم بنویسم
ناراحتی هات نپذیرفتن مهد و فضای جدید مربی بچه ها گریه های بی وقفه چشمهای ریز شده ات و یک روز چشم کبود شده ات ، آروم شدنت و خوابیدنت .....
بهرحال تصمیم گرفته شده و تو باید زودتر بپذیری که این اتفاق دائمیه
مادر تو کارمنده و باید ساعتهای زیادی از هم دور باشیم
شاید نیرزه هیچ چیزی تو دنیا نمی ارزه واقعن دوری از تو ولی ما چاره ای نداریم
بعد که تو بزرگ بشی و برای خودت زندگی دست و پا کنی دیگه هیچ کاری با من نخواهی داشت و من باید این هویت شغلی مزخرف خودم رو برای حودم حفظ کنم
باید جایی آویزون باشم و جایی محکم پا بزارم که روحیه ای برای ادامه داشته باشم
شاید تو هم خوشحال باشی از اینکه مادرت جایی کار میکنه شاید هم نه
ولی من همه تلاشم رو می کنم که ساعتهایی که با همخ هستیم خیلی خوش باشیم
پس تو هم قوی باش پسرم و این روزهای سخت رو پشت سر بزار
دوستت دارمم پسرم