هامونهامون، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

آبی تر

درد دل

سلام پسرم امروز ١٦ آدر و درست یک ماه و ٨ روز از تولد خوب تو میگذره من متاسفانه فقط از طریق گوشیم میتونم عکس تو صفحه ات بزارم و اینطوریه که حرفهام می مونه حالا تا اونجایی که بتونم برات میگم از بزرگ شدنت و حیرت من همه لباسهات برات کوچیک شدن البته لباسهایی که به دنیا اومدی نداشتی و تند تند برات خریدیم و الان داری لباسهای خودت رو می پوشی پوشک هات برات کوچیک شدن و این یعنی سلام به زندگی تو در روز یک ماهگیت ٤ کیلو شدی و حتی یک لحطه هم دکتر اجازه نداد خوشحالی کنیم که گفت نباید این همه وزن اضاف کنی و یه جورایی مامان جونم تو یک ماهگی رفتی تو رژیم وای تو واقعن دریاچه هامونی و سیری ناپذیر منم البته ناشی ام و کار دیگه ا بلد نیستم بکنم و خیلی و...
15 آذر 1391

بیست روزگی

دیروز بیست روزت تمام شد پسرم بیست روز بیست ماه بیست سال اوووووه حالا خیلی راه داری و کار داری پسرم باید کلی قوی بشی جوون بگیری تا بتونی این همه روزهای آتی رو با قدرت پشت سر بزاری من خیلی خوشحالم که هستی و خوشحال ترم که خدا تو رو سالم و سرحال به من داد و من هم همه تلاشم رو میکنم که تو رو قوی و شاد بزرگ کنم هروقت تنها میشم کلی حرف برای تو دارم ولی وقتی فرصتی پیدا میشه که بتونم حرفهام رو برات به یادگار بزارم حس نوشتنم میره ؟( خیلی دل پیچه داری مامان و مرتب به خودت میپیچی ماهم همه تلاشمون اینه که تو بغوزی و ما برات دست میزنیم بغوزی سکسکه کنی و آروغ که میزنی جیغ میزنی هنوز نمیدونی این صداها چین و ازشون میترسی ماهم کلی به تو میخندیم ...
29 آبان 1391

دوهفتگی هامون

امروز دوهفته شدی پسرم دوهفته که با عشق و شادی گذشت میدونم که روزهای آینده هم به سرعت برق و باد میگذره و بعدها فقط خاطرات و عکسهای این روزها باقی می مونه . من خسته نخواهم شد و از بی خوابی و کسالت گله نخواهم نکرد من روزهای زیادی منتطر تو بودم و الان با اومدن تو که همه چیز خوب و بی نظیره شاد خواهم بود و فراموش نمیکنم روزهای ناراحت انتظار رو دوهفتگی ات مبارک پسرم منتظر روزهای آینده هستم ...
23 آبان 1391

هامون حجازی

سلام پسرم فردا که برسه ده روز میشه که پا به دنیا گذاشتی روز دوشنبه 8 آبان ماه هفته پیش که گذشت ساعت 13:17 ظهر پا به دنیا گذاشتی من و خاله سهیلا و خاله سهام و خاله زینب و بابا با هم رفتیم بیمارستان صارم حدود ساعت 10 صبح بود و ساعت 1 ظهر بود که رفتیم اتاق عمل و دکتر بیهوشی اومد بالای سرم و گفت من یاسینی هستم میخوای بیهوشی کامل بگیری یا بی حسی موضعی من هم که مصرانه میخواستم لحظه تولد تو رو ببینم بی حسی موضعی رو انتخاب کردم و این طوری شد که وقتی تو اومدی من تو و بابا رو با هم دیدم نمیشه گفت چه لحظه باشکوهی بود من البته یه کوچولو ترسیدم و بعد از اینکه تو رو دیدم به خاطر داروهای بیهوشی از حال رفتم واینطوری شد که تو به این دنیای بزرگ و عجیب...
16 آبان 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آبی تر می باشد