هامونهامون، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه سن داره

آبی تر

فرحزاد

هامون که از دیدن اون همه دار و درخت و طبیعت حسابی غافلگیر شده بود و ذوق زده . زبونش هم که همیشه همراهش بیرونه یه وقت خدایی نکرده فکر نکنیم بچم زبون نداره ...
13 شهريور 1392

یازده ماهگی

سلام پسرم یازده ماهگی مبارک گلم این یک ماهه خیلی سرمون شلوغ بود و نمیشد بنویسم برات از شیرین کاریهات از بازیهات و شیطنتهات وقتی چهاردست و پا و با عجله بدو بدو میای سمت من و دستت رو دور گردنم حلقه میکنی وقتی ادای بوسیدن رو در میاری وقتی بازی بدو بدو و دالی رو خیلی دوست داری وقتی عاشقانه تو بغل عمع آتی میری و اون بنده خدا که علی سام رو بغل میکنه تو اعتراض میکنی وقتی با کنجکاوی تلویزیون نگاه میکنی و محو تماشا میشی و من هم از فرصت استفاده میکنم و بهت غذا میدم وقتی هیجان زده میشی و شروع به رقصیدن میکنی از تاریکی نمیترسی و تو اتاق با چراغ خاموش میشینی و دست میزنی دندونهات که 4 تا بالایی باهم دارن بیرون میان و حسابی اذیتی ...
13 شهريور 1392

مروری بر خاطرات 5 تا 10 ماهگی (1)

وقتی بعد از حموم اینقدر جیغ و داد کردی که مجبور شدیم لخت لخت برات شیر درست کنیم وقتی اولین بار این سربند عمه برات خرید و ما کلی ذوق کردیم وقتی دوباره بیمارستان بستری شدی و ما رو پر از غم و غصه کردی بعد از بیماری وقتی تلاش میکردی بشبینی هامون با لباسهایی که خاله براش آورده بود تلاش میکردی که چهاردست و پا بری و اول پاهاتو بلند میکردی   ...
14 مرداد 1392

مروری بر خاطرات 5 تا 10 ماهگی (2)

اولین غذا و فرنی خوردن                                  هامون و آرامش                   هامون و پسرخاله اصفهانی           اصفهان و زاینده رود                            هامون و صندلی م...
14 مرداد 1392

کارهای شیرین

دیشب 6 مرداد بود و تو که خسته بودی و به شدت خوابت می اومد بعد از خوردن شیرت به گردن من آویزون شدی و شروع کردی به خوندن لایلایی برای خودت با دا دا گفتن اینقدر حس زیبایی بود که خدا میدونه دلم میخواست تا ابد سرت رو بزاری روی شونه ام و لالایی بخونی و من لمس کنم حجم قشنگت رو و حس کنم صدای نفس هاتو و بو بکشم بوی بهشتی که تنت میده . دوستت دارم پسر خوبم
7 مرداد 1392

شیطون پسر

سلام هامون من حالا روز بروز که شیطون تر میشی دل من رو بیشتر می بری محکم مشت میگوبی و سرت رو به دو طرف تکون تکون می دی و با قدرت مشت میکوبی دیروز دراز کشیده بودم بعد چهاردست و پا بدو بدو اومدی سمت من و محکم شزوع کردی به من کوبیدن و میخاستی با من بازی کنی توپت رو روی زمین غلت میدم و با همدیگه دنبال توپ چهاردست و پا می ریم و تو حسابی ذوق میکنی هنوز خیلی ماشین رو درک نمیکنی و بیشترین بازیت با جغحغه هاته  که میگیری و محکم تکون میدی حالا همه تلاشت اینه که حرف بزنی جیغ میکشی و سعی میکنی که چیزهایی که میخوای رو با ایما و اشاره بفهمونی وقتی چیزی رو که میخوای بهت ندیم یا ازت بگیرم جیغ میزنی و گریه میکنی و باید فوری حواست رو پرت کنی...
5 مرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آبی تر می باشد